داستان کودکانه دوستی خرگوش و سگ
روزی روزگاری، در یک جنگل سرسبز و زیبا، یک خرگوش بازیگوش به نام «پشمک» زندگی میکرد. پشمک گوشهای درازی داشت و خیلی تند میدوید. او عاشق پریدن روی چمنهای نرم و خوردن هویجهای خوشمزه بود.
در همان جنگل، یک سگ قهوهای مهربان به نام «بَرهَم» هم زندگی میکرد. برهم همیشه مراقب جنگل بود و از حیوانات دیگر محافظت میکرد. او دوست داشت با همه دوست باشد، اما بیشتر حیوانات از او میترسیدند، چون فکر میکردند سگها ترسناک هستند.
آشنایی پشمک و برهم
یک روز که پشمک در جنگل دنبال هویجهای تازه میگشت، ناگهان صدای بلندی شنید. “هووووووف!” صدای نفسهای سنگین از پشت درختها میآمد. پشمک ترسید و پشت یک بوته قایم شد. اما کنجکاویاش اجازه نداد همان جا بماند. آرام سرش را از پشت بوته بیرون آورد و دید که برهم پایش را روی یک شاخه شکسته گذاشته و گیر افتاده است.
پشمک اول میترسید جلو برود، اما وقتی دید که برهم ناراحت و بیحرکت نشسته، دلش به حال او سوخت. با احتیاط جلو رفت و با صدای نازکی گفت:
— هی، آقای سگ! حالت خوبه؟
برهم سرش را بلند کرد و با تعجب به خرگوش کوچولو نگاه کرد. با لبخندی مهربان گفت:
— من برهم هستم. پام گیر کرده و نمیتونم تکون بخورم!
پشمک شجاع شد و با دستهای کوچکش شاخه را کنار زد. بعد هم با پاهایش کمک کرد تا پای برهم آزاد شود. برهم که آزاد شده بود، خوشحال شد و گفت:
— وای، تو خیلی مهربونی! هیچکس تا حالا اینقدر بهم کمک نکرده بود!
دوستی تازه
از آن روز به بعد، برهم و پشمک بهترین دوستان هم شدند. آنها هر روز با هم بازی میکردند. پشمک مسابقه دو میگذاشت و برهم تلاش میکرد او را بگیرد، اما هیچوقت نمیتوانست چون پشمک خیلی تند میدوید!
یک روز که پشمک مشغول خوردن هویج بود، ناگهان صدای عجیبی از پشت درختها آمد. بوووووم! انگار یک درخت افتاده بود. پشمک ترسید و پرید پشت برهم قایم شد.
برهم خندید و گفت:
— نگران نباش، دوست کوچولوی من! من مراقبتم!
او آرام به سمت صدا رفت و دید که باد باعث شده یک شاخه بزرگ بیفتد. بعد برگشت و به پشمک گفت:
— دیدی؟ چیزی نبود! من همیشه اینجا هستم تا مراقب تو باشم، همونطور که تو اون روز به من کمک کردی!

دوستی یعنی مراقبت از هم
پشمک فهمید که دوستی یعنی مراقبت از همدیگر. از آن به بعد، هر وقت برهم خوابش میبرد، پشمک مواظبش بود که چیزی اذیتش نکند. هر وقت پشمک احساس خطر میکرد، برهم از او محافظت میکرد.
همه حیوانات جنگل کمکم دیدند که سگ ترسناک نیست، بلکه مهربان است. آنها هم دیگر از برهم نمیترسیدند و جنگل پر از دوستی شد.
پایان.
این داستان کودکانه توسط هارمونی لند نوشته شده است.