داستان اول: آرزوهای ستاره
در یک شب زیبا، پسربچهای به نام امیر روی چمنهای حیاط دراز کشیده بود و به آسمان پرستاره نگاه میکرد. ناگهان ستارهای کوچک به زمین افتاد! امیر با هیجان به سمت آن رفت و دید که ستاره کوچک با چشمان درخشانش به او نگاه میکند.
ستاره گفت: “من یک آرزوی جادویی دارم که میتوانم برایت برآورده کنم!” امیر کمی فکر کرد و گفت: “دوست دارم بتوانم با حیوانات صحبت کنم!”
همان لحظه، ستاره درخشید و امیر توانایی صحبت با حیوانات را پیدا کرد. او با گنجشکها، سنجابها و حتی سگ همسایه صحبت کرد. آن شب، امیر فهمید که دنیای حیوانات چقدر شگفتانگیز است و از آن روز، بیشتر از همیشه مراقب آنها بود.

داستان دوم: قصر شکلاتی
روزی روزگاری، پسری به نام نیما عاشق شکلات بود. او آرزو داشت در شهری زندگی کند که همهچیز از شکلات ساخته شده باشد. یک روز، هنگام خواب، خودش را در یک قصر شکلاتی پیدا کرد! دیوارها از شکلات شیری، پنجرهها از آبنبات و زمین از بستنی ساخته شده بود.
نیما خوشحال بود و شروع به خوردن کرد. اما ناگهان دید که شکلاتها در حال تمام شدن هستند و شهروندان قصر ناراحت شدهاند. نیما فهمید که اگر همهچیز را بخورد، دیگر برای بقیه چیزی نمیماند. بنابراین، تصمیم گرفت با کمک اهالی شهر، درختان کاکائو بکارند تا همیشه شکلات داشته باشند.
او یاد گرفت که باید با دقت از منابع استفاده کرد و از آن پس، شکلاتهایش را با دیگران قسمت میکرد.

داستان سوم: دوستان مهربان
در یک جنگل سرسبز، خرگوشی به نام پشمالو و جوجهتیغی به نام تیغی زندگی میکردند. روزی، باد شدیدی وزید و خانهی پشمالو خراب شد. او ناراحت شد و نمیدانست چه کار کند.
تیغی که دوست مهربانش بود، گفت: “نگران نباش! من به تو کمک میکنم.” سپس به همراه سایر حیوانات جنگل، چوب و برگ جمع کردند و خانهی زیبایی برای پشمالو ساختند.
پشمالو خیلی خوشحال شد و فهمید که دوستان واقعی همیشه در سختیها کنار هم میمانند. از آن روز به بعد، او هم تصمیم گرفت همیشه به دیگران کمک کند.

داستان چهارم: مسابقهی عجیب
در دهکدهای کوچک، یک مسابقهی عجیب برگزار شد. همهی کودکان باید با استفاده از وسایلی که در خانه داشتند، یک وسیلهی پرنده بسازند! آرش، دختری باهوش و خلاق، با کمک یک بادکنک بزرگ و مقوا، یک وسیلهی پرنده درست کرد.
وقتی روز مسابقه رسید، همهی بچهها وسایلشان را به پرواز درآوردند. برخی پرندههایشان زود افتادند، اما آرش با صبر و دقت، توانست پرندهاش را بیشتر از همه در هوا نگه دارد.
او برنده شد و یاد گرفت که خلاقیت و تلاش همیشه نتیجهی خوبی دارد.

داستان پنجم: فرش پرندهی اسرارآمیز
یاسمین، دختری کنجکاو، در زیرزمین خانهی مادربزرگش یک فرش قدیمی پیدا کرد. وقتی روی آن نشست، ناگهان فرش به هوا بلند شد! او با تعجب فریاد زد و فرش شروع به پرواز کرد.
فرش یاسمین را به سرزمینهای شگفتانگیزی برد. او با آدمهای مهربان، حیوانات عجیب و غریب و مکانهای زیبا آشنا شد. وقتی به خانه برگشت، فهمید که دنیا پر از شگفتی است و همیشه باید کنجکاو و ماجراجو باشد.
از آن روز، یاسمین تصمیم گرفت بیشتر بخواند و چیزهای جدید یاد بگیرد، چون یادگیری هم مثل سفر با فرش پرنده، پر از هیجان است!

این مقاله توسط هارمونی لند نوشته شده است.