در یک صبح دلانگیز بهاری، وقتی آفتاب تازه از پشت کوهها بالا آمده بود و نور ملایم خود را روی درختان باغ پهن کرده بود، گربهای بازیگوش به نام “مینی” از خواب بیدار شد. مینی یک گربه بازیگوش خاکستری با چشمانی سبز و درخشان بود که هیچگاه آرام و قرار نداشت. او همیشه به دنبال ماجراجوییهای تازه بود و این بار هم یک روز پرهیجان دیگر در انتظارش بود.
شروع روز گربه بازیگوش با شیطنت
مینی با کشوقوسی طولانی از جا برخاست و اولین کارش پریدن روی میز آشپزخانه بود. صاحب خانه، پیرزنی مهربان به نام ننهجان، همیشه صبحانه را روی میز میچید و مینی به بوی خوش پنیر محلی و نان تازه وسوسه شده بود. او با دقت تمام، به سمت بشقاب پنیر خم شد و درست وقتی که میخواست یک لقمه کوچک بردارد، صدای خنده ننهجان بلند شد:
“آهای شیطون! باز هم اومدی سراغ صبحانه من؟”
مینی با یک پرش سریع، خود را به زمین انداخت و با چشمانی گرد و معصوم به ننهجان نگاه کرد. پیرزن دستی بر سرش کشید و گفت: “باشه، بیا این لقمه واسه تو.”
ماجراجویی گربه بازیگوش در باغ پشتی
بعد از خوردن صبحانه، گربه بازیگوش تصمیم گرفت به باغ پشتی سر بزند. این باغ پر از گلهای رنگارنگ، درختان میوه و گوشههای پنهانی بود که مینی عاشق کشف آنها بود. او از کنار بوتههای رز عبور کرد و به صدای زنبورهایی که اطراف گلها وزوز میکردند گوش داد. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. یک سوراخ کوچک زیر نرده باغ!
گربه بازیگوش با دقت به سوراخ نگاه کرد و سپس با کنجکاوی شروع به کندن خاک کرد. بعد از چند دقیقه تلاش، سوراخ بزرگتر شد و مینی به راحتی از آن عبور کرد. آن طرف نرده، یک زمین باز با علفهای بلند و پروانههای رنگارنگ منتظرش بود. او با شادی شروع به دویدن کرد و پروانهها را دنبال میکرد. هر بار که میخواست یکی از آنها را بگیرد، پروانه با یک پرواز ناگهانی از دستش فرار میکرد.
دوستان جدید گربه بازیگوش
در همان حوالی، یک سگ کوچک و بانمک به نام “توتو” زندگی میکرد. توتو که صدای خشخش علفها را شنیده بود، به سمت گربه بازیگوش آمد. ابتدا کمی با احتیاط به یکدیگر نگاه کردند، اما خیلی زود دوستی میانشان شکل گرفت. مینی با پنجههای نرمش به توتو ضربههای کوچک میزد و توتو هم با دم کوتاهش تکان میخورد و پارسهای آرامی میکرد.
بعد از بازی کوتاهی، گربه بازیگوش متوجه صدای جیکجیک پرندگان شد. او سرش را بالا گرفت و دید که چند گنجشک کوچک روی شاخه درختی نشستهاند. مینی نمیتوانست مقاومت کند و شروع به بالا رفتن از درخت کرد. اما وقتی به شاخه نزدیک شد، پرندگان پرواز کردند و مینی روی شاخهای باریک و لغزنده باقی ماند.
بازگشت گربه بازیگوش به خانه
زمانی که خورشید کمکم به غروب نزدیک میشد، گربه بازیگوش احساس خستگی کرد. او با همان سوراخی که از باغ خارج شده بود، به خانه برگشت. وقتی وارد خانه شد، ننهجان او را با نگرانی نگاه کرد و گفت: “کجا بودی، کوچولوی شیطون؟”

مینی با صدای خرخر آرام به پای ننهجان مالید و خودش را روی مبل راحتی انداخت. ننهجان لبخندی زد و گفت: “ماجرای امروزت رو برای من تعریف نمیکنی؟”
گربه بازیگوش، با چشمانی نیمهبسته و قلبی پر از شادی، به خواب فرو رفت. شاید در خوابش دوباره پروانهها را دنبال میکرد، با توتو بازی میکرد و گنجشکها را تماشا میکرد.
این مطلب توسط هارمونی لند ارائه شده است.