در اتاق کناری صدایی هست…

ساعت ۲:۴۷ نیمه‌شب بود. باران به پنجره‌ی اتاق کوبیده می‌شد و باد صدای ناله‌واری بین درخت‌های باغ می‌پیچید. سارا، دختر دانشجوی بیست‌ساله، به‌تازگی به خانه‌ای قدیمی در حاشیه‌ی شهر نقل مکان کرده بود. خانه‌ای که از لحظه‌ی ورود، نوعی سنگینی و سردی عجیب در فضای آن احساس می‌شد.

شب سوم اقامتش بود که برای اولین بار آن صدا را شنید؛ صدای آهسته‌ی خش‌خش، شبیه کسی که با ناخن روی دیوار بکشد. از تخت بلند شد، چراغ قوه گوشی‌اش را روشن کرد و به‌سمت صدا رفت. اتاق کناری، همان اتاقی بود که همیشه درش قفل بود و کلیدش را صاحب‌خانه به او نداده بود.

سارا آرام گفت: «کسی اونجاست؟»
جوابی نیامد. فقط صدای خش‌خش قطع شد.

فردای آن شب دوباره همان صدا، ولی این بار با صدای خفیفی از گریه همراه بود. انگار یک بچه‌ی کوچک، پشت دیوار، بی‌صدا گریه می‌کرد.

سارا تصمیم گرفت کلید را پیدا کند. تمام کشوهای آشپزخانه، کمدهای چوبی اتاق پذیرایی و حتی زیر فرش‌های کهنه را گشت تا اینکه بالاخره در داخل یک گلدان خشک‌شده، کلیدی زنگ‌زده پیدا کرد.

شب بعد، ساعت دقیقاً ۳ بود که صدای گریه دوباره آمد. سارا نفس عمیقی کشید، به‌آرامی جلو رفت، کلید را در قفل فرو کرد و در را باز کرد…


اتاق تاریک و پر از گرد و غبار بود. نوری از پنجره شکسته‌ی سقف به داخل می‌تابید. اما چیزی که سارا را میخکوب کرد، نقاشی‌های کودکانه‌ی روی دیوارها بود؛ همه‌شان چهره‌ی یک زن را نشان می‌دادند، با موهای بلند و چشمانی سیاه و خالی.

در گوشه‌ی اتاق، یک صندلی کوچک قرار داشت و کنار آن، یک جعبه‌ی آهنی زنگ‌زده. وقتی سارا جعبه را باز کرد، نامه‌ای درون آن بود:

«اگر این را می‌خوانی، یعنی او هنوز اینجاست. لطفاً در را نبند، چون هر بار که در بسته شود، او خشمگین‌تر می‌شود… و مرا دوباره شکنجه می‌دهد.»

سارا با لرز نامه را کنار گذاشت و خواست از اتاق خارج شود که در ناگهان با صدای بلند بسته شد! گوشی‌اش از دستش افتاد و نور چراغ قوه خاموش شد. تاریکی محض.

در همان لحظه، صدای خنده‌ی کودکانه‌ای از پشت سرش آمد. سارا وحشت‌زده برگشت. سایه‌ای کوتاه با چشمانی درخشان در تاریکی حرکت می‌کرد.

سارا فریاد زد: «تو کی هستی؟!»
کودک جواب نداد. فقط گفت: «تو شبیه اون زنی هستی که منو توی این اتاق حبس کرد…»

همه‌جا شروع به لرزیدن کرد. دیوارها انگار می‌خواستند فرو بریزند. سارا به سمت در دوید، اما در قفل شده بود. با تمام زورش در را کوبید، اما بی‌فایده بود.

ناگهان صدای زنی از داخل جعبه بلند شد: «تو باید جای من بمونی… اون بچه به مادرش نیاز داره.»


صبح روز بعد، صاحب‌خانه در را باز کرد تا وسایل باقیمانده سارا را تحویل بگیرد. همه‌چیز عادی به‌نظر می‌رسید، اما وقتی در اتاق قفل‌شده را باز کرد، با صحنه‌ای عجیب روبه‌رو شد:

اتاق مرتب شده بود، نقاشی‌ها پاک شده بودند و روی دیوار با خط کودکانه نوشته شده بود:
مامان جدیدم خیلی مهربونه. دیگه تنهام نیستم.

این مطلب توسط هارمونی لند نوشته شده است.

متن جستجوی خود را وارد کنید: